سید احمد خمینی در به اصطلاح رنجنامه خود خطاب به آیت الله منتظری در اعتراض
به مواضع منتطری در مخالفت با اعدام جنایتکارانه زندانیان سیاسی در سال 67 اینگونه
میگوید: درنامه 67/5/9 مطالبی نوشته اید که دل امام و مردم حزب الله را خون نموده اید
که مطالب آن از هر کس باشد در قعر جهنم است. حضرت آیت الله: مطالب شما حرفهای تازه
ای نبود بلکه ده سال است رادیوهای بیگانه همان حرفها را می زنند و امام و نظام را به
اتهامات واهی کشتن زنهای بچه دار و قتل عام هزاران نفر در چند روز و غیره متهم می کنند.
در نامه ای به تاریخ 67/5/11 آورده اید: سند شماره 55: "سه روز قبل قاضی شرع یکی
از استانهای کشور که مرد مورد اعتمادی می باشد با ناراحتی از نحوه اجراء فرمان اخیر
حضرتعالی به قم آمده بود و می گفت مسئول اطلاعات یا دادستان تردید از من است از یکی
از زندانیان برای تشخیص این که سرموضع است یا نه پرسید تو حاضری سازمان منافقین را
محکوم کنی گفت آری، پرسید حاضری مصاحبه کنی گفت آری، پرسید حاضری برای جنگ با عراق
به جبهه بروی گفت آری، پرسید حاضری روی مین برونی گفت: مگر همه مردم حاضرند روی مین
بروند..." حضرت آیت الله: شما سپس نتیجه گرفتید و گفتید چون این شخص گفته است
که من روی مین نمی روم محکوم به اعدام شده است ومعامله "سرموضع" با او کرده
اند.
گفتگوی آقای امیر عباس انتظام با آخوند مرتضوی
آخوند
مرتضوی رئیس وقت زندان اوین هراز چندی به بند می آمد و میگفت سربازان امام زمان منافقین
را در غرب قلع وقمع کردند، از کشته های آنها پشته درست کردند و ...البته او هر چی میگفت
ما 180 درجه بر عکس میکردیم و تا حدودی به اخبار سازمان و عملیات فروغ پی می بردیم.
در همین روزها هنگامی که از هواخوری به بند باز میگشتیم مرتضوی متوجه حضور امیر انتظام
در میان ما شد. او را خطاب قرار داده و گفت: آیا تو هنوز زندهای. چطوری تو را اعدام
نکردهاند؟ امیر انتظام محکم ایستاده و گفت: به زودی دادگاه های مردمی تشکیل خواهد
شد و آن وقت است که تو و رهبرانتان را مردم محاکمه وبه دارمجازات خواهند آویخت. مرتضوی
که خیلی عصبانی شده بود لگدی به سمت امیرانتظام پرتاب کرد. امیر انتظام جاخالی داد
و پای مرتضوی لای میلههای درب ورودی بند گیر کرد. در حال زمین خوردن بود که یکی از
پاسداران به دادش رسید. امیرانتظام هم به سرعت به داخل بند بازگشت. از نزدیک شاهد صحنه
بودم و نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. صحنه گیرکردن پای مرتضوی لای میله ها و به
زمین افتادنش آنقدر مضحک و خنده دار بود که به سختی میشد ان را دید و نخندید. ما نمی
توانستیم اینگونه جلوی مرتضوی حرف بزنیم اما از اینکه آقای امیر انتظام اینگونه به
او گفت خیلی حال میکردم.
هفته
اول شهریور بود که یک روز ظهر مرتضوی آمد درب اتاق را باز کرد و عرض اندامی کرد و بعد
از آن برای همیشه گورش را از زندان اوین گم کرد و رفت. در واقع وزارت اطلاعات او را
از زندان اوین بیرون انداخته بود و خودش یکه تاز میدان شده بود. همان شب درب اتاقها
را باز کردند و ما از حالت در بسته خارج شدیم و ارتباطمان با سایر بچه ها بر قرار شد.
5شهریور،اعدام زندانیان غیر مذهبی
مقصود
از مرتد فطری این است که شخص هنگام انعقاد نطفه فرد، والدین یا یکی از آن دو مسلمان
باشند. چنین فرزندی اگر مرتد شود بیدرنگ اعدام میشود. اما اگر مرتد ملّی باشد، یعنی
از پدر و مادر غیر مسلمان متولّد شده است وبعد از اسلام برگشته است، نخست سه روز به
او فرصت توبه داده میشود. اگر پذیرفت چیزی بر او نیست و اگر توبه نکرد اعدام میشود.
از آنها سوال میکردند که آیا نماز میخوانند یا نه. پرسشنامه ای هم به آنها میدادند
تا ببینند زندانی به خدا و پیغمبر و قرآن اعتقادی دارد یا نه. در واقع پروژه قتل عام
برای آنها طراحی نشده بود و مختص بچه های مجاهد بود ولی رژیم از این فرصت استفاده کرد
و قال انها را هم کند.
مواضع زندانیان غیر مجاهد نسبت به قتل عام
متاسفانه
اکثر جریانات سیاسی غیر مجاهد اعتقادی به وقوع کشتار جمعی و قتل عام نداشتند. جریان
اکثریت معتقد بودند به خاطر تحولات شگل گرفته در اتحاد جماهیر شوروی نسیم آزادی وزیدن
گرفته و امواج موهباتش به سمت ایران سرازیر گشته است. اشاره به سیاست گلاسنوست توسط
گورباچف که آزادیهایی به مردم اعطا کرد، درجهٔ بیشتری از آزادی بیان و
بسیاری از محدودیتهای نشریات برداشته شدند و هزاران نفر از زندانیان سیاسی آزاد شدند.
جریان
اکثریت دامن زننده این افکار پوج و باطل بود. یادم میاد که یکی از هواداران اکثریت
که در اتاق ما بود نامهای برای برادر همسرش که در سلول دیگری در همان بند 3 بالا بود
نوشته بود مبنی بر این که امواج دمکراسی از شوروی به وزیدن در آمده و بزودی اثرات آن
را در ایران مشاهده خواهیم کرد. این نامه را وسط نهج البلاغه گذاشته بود و داده بود
به پاسدار بند که به دست فامیلش برساند و البته پاسدار هم این نامه را برداشته بود.
در شهریور ماه که اعدام هواداران جریانات غیر مذهبی شروع شد این فرد جز اولین افرادی
بود که اعدام شد و البته با این تصور از اتاق میرفت که میخواهد آزاد شود.
جریانات
دیگر هم چندان باور نداشتند اما رعایت احتیاط را میکردند و با اما و اگر پیش میرفتند.
محمدباقر (حسین) برزویی، رهبر گروه آرمان مستضعفین
محمدباقر
(حسین) برزویی (از اهالی فسا) بود که از پیش از انقلاب در فعالیتهای فرهنگی شرکت داشت
و از طرفداران فکری دکترعلی شریعتی بود. وی حتی تا چند ماه بعد از اتمام کشتار دسته
جمعی زندانیان اصرار بر نفی و انکار آن داشت. در برخورد با خود من میگفت هیچکس اعدام
نشده وهمه زنده هستند. شرایط آزاد و امید بخش در راه است. تا چند مدت دیگر از یک لوله
شیر و عسل و از لوله دیگر لبن جاری میگردد. شبی رابه یاد میاورم که من و سیف الله منیعه
با او بر سر این موضوع که بچه ها را اعدام کردند یا نه بحث میکردیم. پاهایش را در یک
کفش کرده بود که نخیر اعدام نکردند.
دست
آخر سیف الله از او پرسید اگر کرده بودند تو چکار میکنی. باقر برزویی گفت اسم خودم
را عوض میکنم. سیف الله پرسید آنوقت اسمت را چی میگذاری؟ گفت اصغر.. سیف الله گفت نه
بگذار صغری.
باقر
بدلیل عدم شناخت ماهیت رژیم آنچنان دچار ذهنیت بود که اواخر مهر ماه بدلیل بیماری به
بهداری بند رفته بود. در آنجا با فردی برخورد میکند که در نانوایی اوین کار میکرده.
او با باقر از اعدام زندانیان صحبت میکند ولی باقر باز هم نمیپذیرد.
برای
تایید صحبت هایم مبنی بر مواضع جریانات غیر مجاهد نسبت به پذیرش و یا عدم پذیرش قتل
عام خوب است بخشی از خاطرات شفاهی رضا علیجانی که در آن زمان با هم در یک سلول بودیم
در اینجا ذکر شود:
بیژن جزنی در بند بغل!
بعد
از اولین سری ملاقاتی که با خانواده ها داشتیم. همانطوریکه رضا علیجانی میگوید، اخبار
کشتار جمعی زندانیان تایید شد ولی باز دیدیم که احمد موسوی از وابستگان سازمان اکثریت
در اوج نا آگاهی و حماقت و با خنده سفیهانه ای در جمع زندانیان میگوید بابا اینها همش
خالیبندی است، کسی اعدام نشده است. حسن میرزایی که با دو عصا وسط اتاق ایستاده و شاهد
تمام صحنه بود با عصبانیتی که تا آن روز در او ندیده بودم برگشت و گفت راست میگی اینها
همش ذهنیت است کسی اعدام نشده، بیژن جزنی هم اعدام نشده، اگر بری بند بغلی او را حتمأ
خواهی دید.
شاید
به یک جک و یا یک شوخی تلخ شباهت داشته باشد اما ابعاد جنایت آنقدر وسیع و فاحش بود
که حتی خود زندانی حاضر در صحنه از درک و پذیرش ان عاجز بود.
اینکه
چرا انها نمی پذیرفتند امر عجیبی نبود چرا که آنها از همان ابتدای انقلاب تحلیل درست
و عینی از رژیم نداشتند. ثمره آن همه بحث و فحص لیبرال و ارتجاع و اصل کردن لیبرال
خودش را در اینجا نشان میداد .
اوایل
شهریور ماه بود. یکی از شبها اکبر م از بچه های هوادار گروه فرقان که رابطه خیلی خوب
و دوستانه ایی با هم داشتیم و از سال 64 همدیگر را میشناختیم به اتاقم آمد. من در اتاق
3 بودم. همانجا و سط درب ایستاد و گفت میخوام چیزی بهت بگویم. پرسیدم چی شده، گفت اگر
تحلیل شما درست باشه و رژیم همه بچه ها را اعدام کرده باشد مفهومش این است که ما و
همه گروهای چپ نسبت به رژیم اشتباه فکر میکردیم و شما مجاهدین درست میگفتید. گفتم اکبر
شک نکن اگر چه من امیدوارم که همه شمادرست گفته باشید و ما نسبت به رژیم و ماهیت او
اشتباه کرده باشیم
زندانیان
وابسته به جریانات مذهبی همچون گروه فرقان، آرمان مستضعفین و موحدین که تعداد آنها
انگشت شمار بود به دادگاه برده نشدند.
3 مهر ماه 1367
3مهر
ماه ساعت 2 باز ظهر بود که ما در حال شنیدن اخبار بودیم البته ناگفته نماند که تمام
تلویزیونها ها را جمع کرده بودند و روزنامه هم نمی دادند فقط همان اواخر یعنی مهر ماه
به بعد بعضی اوقات از بلند گوی بند اخبار را پخش میکردند. درب بند باز شد و پاسداری
لیست به دست همان در بند اسامی ده نفر از بچه از جمله:
مهرداد
کاووسی، محسن جوان شجاع، سعدالله فلاحتی، محمد راپوتام، سیفالله منیعه، محمد حسن مفید
موحد، رحیم فروغی، مصطفی خیراندیش و خود من را خواند و گفت این افراد با کلیه وسایل
بیایند بیرون. این حرکت جدیدی نبود و همه ما هر دم منتظر چنین چیزی بودیم قبلا که گفتم
ما از یک دقیقه بعد خودمان هم مطمئن نبودیم. طناب دار همواره بالای سرمان در چرخش بود.
با خواندن اسامی بچه ها سکوت سنگینی در بند حاکم شد. از همه جا بوی مرگ میامد. بچه
ها دور ما جمع شده بودند و هر کس وسیله ای برای ما میگذاشت. همه به هم نگاه میکردند
و از نگاهها میشد فهمید که بچه ها چه غمی در دل دارند. اما برای ما که اسم هایمان را
خوانده بودند اینجوری نبود. آنهایی که تجربه زیر بازجویی و یا زیراعدام بودن را دارند
به خوبی میدانند که بازجویی و اعدام تا زمانی سخت است که در انتظار باشی اما وقتی انتظار
به پایان رسد و اسم خوانده شد آدم دچار آرامش خاصی میشود. یعنی اضطراب خیلی کمتر میشود
چرا که فرد از بلاتکلیفی در میاد. بچه ها دو طرف راهروی بند صف کشیده بودند و ما چند
نفر در وسط صف، با همه خدا حافظی میکردیم هم آنها میدانستند که ما کجا میرویم و هم
ما میدانستیم که آخرِ کارمان است. نمیدانم چرا اما خیلی سریع انجام شد و ما زود از
بند بیرون رفتیم. وقتی به زیر8 بند رسیدیم با ساختمان 325 که در آن بودیم تسویه و فرم
خروج از بند 3 را امضا کردیم. انجام این حرکت به مفهوم عدم بازگشت به این بند بود.
ما را به سمت 209 بردند. در راهروی اصلی ساختمان 209 ما را رو به دیوار کردند. من نفر
پنجم از جلو بودم. نفر اول را بردند. ما شنیده بودیم به بچه ها یی که اعدام میشوند
دو پلاستیک سیاه میدهند یکی برای وسایل و یکی هم برای قرار دادن وصیتنامه. روی همین
حساب وقتی نفر اول را بردند ما گوش میکردیم ببینیم صدای پلاستیک میاد یا نه که از قضا
می آمد. به خودم گفتم آقا رضا 4 تای دیگه نوبت تو میرسد. مبادا جا بخوری. خلاصه تو
دنیای خودم بودم که نوبتم رسید. پاسدار آمد من را با خودش برد. وقتی رفتم دیدم دارم
به سمت بند های 209 میروم. من آنجا را خوب می شناختم چون سال 60 در انجا آنجا زیر بازجویی
بودم. بعدش منتظر پلاستیک بودم که پاسدار بند به من گفت وسایل اولیه را که لازم داری
بردار ببر داخل سلول و بقیه را بذار همینجا. اینجا بود که فهمیدم صدایی پلاستیک مالِ
جا بجایی وسایل بوده و ربطی به ان دوکیسه پلاستیک معروف ندارد. راستش مثل بهشت و جهنم
بود یعنی هر کس می بایستی خودش میرفت و از نزدیک میدید تا بفهمد چی به چی است. ما را
به دسته های دو و سه نفری تقسیم کردند وهر دسته را به داخل سلولی بردند. من با سیف
الله منیعه و مصطفی خیر اندیش در یک سلول بودیم. بعدا ز گذشت دقایقی و بالا و پایین
کردن اوضاع و احوال برای اینکه ذهن خود را مشغول سازیم شروع کردیم به خواندن کتاب new
concept که
به همراه خود برده بودیم و بی خیال از آن چه که در پی رویمان قرار داشت سعی میکردیم
خودمان را یکجوری مشغول نگهداریم.
هدف قتل عام مجاهدین بود
در
تایید گفته های او، نورالدین کیانوری طی نامه ایی مفلوکانه خطاب به خامنه ایی در تاریخ
16 بهمن 1368 در تایید همین نکته که پروژه قتل عام مختص مجاهدین بود، می نویسد:
همانجور که حضرتعالی آگاهی دارید، در تابستان 1367 پس از عملیات «مرصاد»
در ماههای خرداد تا مهر ماه عده بیشماری از زندانیان در زندانهای کشور و بویژه
در زندانهای تهران (اوین و رجائـی شهر) اعدام شدند و در میان آنان تعداد زیادی از
زندانیان تودهای که نهتنها کوچکترین رابطهای با مجاهدین خلق هرگز نداشتند، بلکه
برعکس، همیشه آماج دشمنی آنان بودهاند و این دشمنی با زندانیان تودهای درست به این
علت بود که زندانیان تودهای، حتی آنان که به اعدام محکوم شده بودند، همواره از جمهوری
اسلامی ایران و خط امام پشتیبانیکردند. من از تعداد تیرباران شدگان آگاهی دقیقی
ندارم، تنها در کنار آن 11 نفر مفقود شدگان که در زندان بدرود حیات گفتهاند، من
اسامی 50 نفر از اعدام شدگان را در اختیار دارم و بدون تردید تعداد واقعی اعدام شدگان
خیلی بیشتر از این شمار است"
"به جلسه مجمع تشخیص مصلحت رفتم. در مورد مجازات ضد انقلاب مذاکره شد. امام
تصمیم را به مجمع محول کرده اند. قرار شد مطابق معمول قبل از حوادث اخیر عمل شود. وزارت
اطلاعات چنین نظری داشت و قضات اوین، نظر تندتری داشتند.»
در
آن زمان اعضای مجمع به قرار زیر بود: علی خامنه اى، اکبرهاشمى رفسنجانی، موسوی اردبیلى،
توسلى، موسوى خوئینى ها،احمد خمینی، میر حسین موسوى و فقهای شورای نگهبان
البته
این بدان مفهوم نیست که دیگر اعدامی در کار نبود بلکه منظور قطع پروسه جمعی آن است
و همانطوری که رفسنجانی در خاطرات خود میگوید قرار بر این شده بود که اعدام زندایان
سیاسی مطابل روال معمول قبل از کشتار جمعی صورت پذیرد.
مجاهدین
شهید رضا فیروزی و علی رضا صداقت رشتی جزء کسانی هستند که بعد از اتمام پروسه اعدام
های دسته جمعی اعدام شدند یا علی اکبرعلائینی که روز 28خرداد سال68 اعدام شد.
علی
اکبر علائینی در سال58 با مجاهدین آشنا شد و شروع به فعالیت کرد. در مرداد60 دستگیر
شد و مدت 8ماه در زندان بود. دوباره در آبان سال61 دستگیر شد و 4سال در زندانهای اوین،
قزلحصار و گوهردشت بود. او بلافاصله پس از رهایی از زندان درصدد برقراری ارتباط با
سازمان برآمد. بهمن65 به خارج کشور رفت و از آن جا خود را به منطقهٌ مرزی رساند. در
عملیات آفتاب، چلچراغ و در نهایت فروغ جاویدان شرکت داشت. در عملیات فروغ جاویدان علی
اکبر همراه با یکی از همرزمانش در یک خانه در منطقهٌ عملیاتی درگیر شدند. همرزم او
شهید شد و علی اکبر را مجروح و بی هوش دستگیر کردند و به زیر شکنجه های وحشیانه بردند.
به رغم تحمل شکنجه های وحشتناک با روحیه یی شاداب و انقلابی برای سایر مجاهدین اسیر
از مناسبات ارتش آزادیبخش و آن چه در قرارگاهها دیده بود تعریف می کرد و می گفت گویی
همان بهشت موعود را دیده است. روز 28خرداد سال68 او را برای اعدام به یکی از محله های
تهران ـ پل سلیمان ـ بردند. می خواستند تحت نام قاچاقچی او را دار بزنند اما هنگام
اعدام فریاد زد: من علی اکبر علائینی هستم، بچهٌ افجه هستم، مجاهد خلقم. قاچاقچی نیستم…»
و بعد هم شعار داده بود. دژخیمان او را به فجیع ترین شکل حلق آویز کردند.
جدای
از زندانیان سیاسی موجود که قتل عام شده بودند، در آن دوران تعداد زیادی سرباز وظیفه
دیدم که انها را در بندهای یک و دو ۳۲۵ و اتاقهای بهداری بازجویی میکردند. ظاهرا
آنها کسانی بودند که در عملیات علیه نیروهای سازمان از آتش گشودن خودداری کرده بودند.
از سرنوشت آنها اطلاع دقیقی ندارم اما شنیدم که خیلی از آنها هم اعدام شدند .
5 مهر
1367 با بازگشت ما از بند 209 فضای بند عوض شده بود. بالاخره در فضایی که بوی مرگ همه
جا پیچیده بود چنین اتفاقی کمی شادی آفرین بود. جدای از این موضوع، بازگشت ما 10 نفر(مهرداد
کاووسی, دکتر محسن جوان شجاع, سعدالله فلاحتی, محمد راپوتان, سیف الله منیه, محمد حسن
مفید موحد, رحیم فروغی, مصطفی خیراندیش) به بند میتوانست نشانگر اتمام کشتار دست جمعی
زندانیان باشد. اطمینان چندانی نداشتیم اما با بعضی بچه ها که صحبت میکردم نهایتأ به
این نتیجه رسیدیم که چنا نچه ظرف یک هفته سراغ ما نیا یند میتوان نتیجه گرفت که اعدام
ها قطع شده است.
شرایط جدید و فضای موجود
بند
جدید ترکیب ناهمگونی داشت. مجموعه ای بود از هواداران مجاهدین،فرقان، ارمان مستضعفین،
اکثریت، اقلیت، توده و ....
همه
چیز برایم غریبه بود. احساس میکردم دیگر در زندان قبلی نیستم. نبود بچه ها زندان را
بی معنا ساخته بود. دیگر آن حال و هوای سابق وجود نداشت. آنچه به زندان های اوین و
گوهر دشت روح حیات و جاودانگی میداد وجود یک تشکیلات آهنین و استوار بود که بمثابه
موتور حرکت زندانیان عمل میکرد. تشکیلاتی که از درون آن مقاومتی خونین می جوشید و بچه
ها را در برابر تمامی ناملایمات و سختی های جانکاه مصون مینمود. هر چی بود شور و نشاط
بود. حیات و جاودانگی بود و طبعا نبود آن مرگ و میرایی و به قول خودمان انفعال و بریدگی
بهمراه داشت. آثار وجود تشکیلات در تمامی عرصه های زندگی درون زندان به روشنی و وضوح
خود را نشان میداد.
درک
این گفته ها برای کسانیکه زندان های خمینی دجال را تجربه نکرده اند شاید کمی مشکل باشد.
اما ما میدانیم چه کشیدیم تا نگذاریم سفره مان تکه تکه و جدا شود. به آنچه میکردیم
ایمان داشتیم و بخوبی میدانستیم پروسه کسب هویت سیاسی مجاهد خلق از این راه است که
تحقق میابد.




هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر